بخشی از داستان «زنده بمون» فریبا وفی
درِ آسانسور باز میشود. دو مرد قهوهایپوش برانکارد مخصوص حمل بیمار را به داخل آسانسور میبرند. مریضی که روی برانکارد دراز کشیده زن میانسالی است که چشمهایش دو دو میزند و با وحشت به در و دیوار و سقفِ اتاقک نگاه میکند. انگار تشخیص نمیدهد اتاقکِ نیمهتاریکی که به داخلش هول داده میشود آسانسور است. دو مردِ قهوهایپوش هر روز بیمارها را از این بخش به آن بخش میبرند و وقت نمیکنند به مریض توضیح بدهند یا محض دلداریِ او چیزی بگویند و حالا بیخیالِ تبوتاب و زاریهای مریض با خنده از گران شدن گوشت و از دیوانه شدن پدر همکارشان میگویند.
زن ترسو نیست، هیچوقت نبود. در عمرش از فضای بسته نترسیده. اما بعد از دو هفته ماندن در آیسییو و گرفتن داروهای جوراوجور و تحمل دردهای زیاد، جا و جهتش را گم کرده. دخترش دواندوان از پلهها بالا میآید و قبل از بسته شدن درِ آسانسور خودش را بالای سر مادر میرساند و از هول و ولای او جا میخورد. تا چند دقیقه پیش حال مادرش خوب بود و حتی با دیدن او لبخند زده بود. اما حالا چشمهای زن از هول و…
بخشی از داستان «زنده بمون»
نوشتهٔ فریبا وفی
منتشر شده در سومین شمارهٔ مجلهٔ ادبی نوپا
مجلهٔ ادبی «نوپا» با رویکردی تازه در پی کشف استعدادهای شناخته نشده در عرصهٔ ادبیات میرود و شعرها و داستانها را همراه با نقد منتشر میکند. مجلهٔ نوپا به سردبیری مجتبا نریمان در کنار انتشار مطالب ادبی، سعی دارد در شناخت شعر و داستانهایی که، دور از هرگونه حشو و زوایدِ تبلیغاتی و گذرا، ارزش ادبی و هنری دارند، به مخاطبان خود کمک کند و به آسیبشناسی ضعفها و علل سقوطِ برخی جریانات ادبی بپردازد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.